خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 429
بازدید کل : 282427
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : فافا

سلام به مرد نازنین خودم جیگرتو برم من عزیز دلم همین اول میخوام برات یه شعر بخونمتو اون کوه بلندی که سرتا پا غروره کشیده سر به خورشید غریب بی عبور تو همون تکیه گاهی برای خستگی هام تو خوب میدونی چی میگم تو گوش میدی به حرفام و سلام به دوستای خوب صندوقچه ما عشقم پنج شنبه صبح(ده مهر) رسید اما من بیمارستان بودم به دلیل حراست برخلاف میلم نذاشتم همسری بیاد اما زنگ زد وقتی اسمش رو بعد از سی و نه روز رو گوشیم دیدم یه لبخند از ته ته وجودم نشست رولبام از صداش معلوم بود چقدر خوشحاله حالا من میخوام زود کارامو تموم کنم برم مگه تموم میشد یعنی از ساعت هشت تا سه فقط نمونه خون میاوردن حدود صد و پنجاه تا مریض اومد همسری هم اس میداد منم تا دستم خالی میشد جوابش رو میدادم خلاصه تا کارم تموم شد دیگه شیفت دوم نموندم زنگ زدم بابا اومد دنبالم رفتم خونه اس بازی کردیم بعدم لالا شبم مهمونی خونه عمو دعوت بودیم لجم گرفته بود شدید حالا باید بزارن وقتی همسری میاد این مهمونی ها رو بگیرن شب قبلشم بابا اون یکی عمو رو دعوت کرد برای روز جمعه مهمونی هم برم یا بیان خیلی کم میشه اس بازی کنیم نمیخواستم برم اما دیدم زشته چون زن عموم تاریخ مهمونی رو برای  اینکه منم باشم عوض کرده بود منم خیلی بیحوصله با ارایشی که از هفت صبح رو صورتم بود خواب الو پاشدم رفتم مهمونی لباسای خونه تنم بود حس عوض کردن نداشتم با همون شلوار ورزشی مشکی تیشرت مشکی که تنم بود رفتم جمعه هم به مهمون بازی گذشت عموهای نفسیمم برای دیدنش اومده بودن بالاخره روز شنبه فرا رسید شلیل خیار انگور شستم بادوم زمینی ریختم تو کیسه برای عشقم که دوست داره بعد مانتوهامو امتحان کردم که کدوم به شلوار ورزشی میاد بعد مامان مانتو مقنعه اتو کرد منم پریدم حموم اومدم دیدم ساعت نه پنج دقیقه شده حالا ما کی قرار داشتیم ساعت نه من هرکاری میکنم وقت کم میارم ای خدا وسط جینگیلاسیون همسری اس داد چقدر کارت طول میکشه گفتم یکربع دیگه میام گفت پس من میرم اصلی میام من فکر کردم میخواد بره برام گل بخرهتو دلم گفتم ای تابلو اصلنم معلوم نیست میخوای بری گل بگیریاما بعداً متوجه شدم گل صبح گرفته بود برای یه کار دیگه رفته بود اصلی به خواسته همسری میخواستم موهامو فر ریز کنم با دستگاه بابیلیس زمان قاجار که برای زمانی بود که مامان بزرگم ارایشگاه داشته با مکافات موهامو فر کردم که اخر اونی که میخواستم اصلا نشد حاضر شدم به همسری اس دادم بیام گفت پنج دقیقه دیگه بیا منم گفتم پس بیا جلوی در مامانم ماکارونی داغ کرد منم بستنی هایی رو که این مدت برای همسری قایم کرده بودم بردم خیلی حس حالم خوب بود عالی بودم به معنای واقعی در خونه رو باز کردم رفتم بیروم دنبال ماشین گشتم دیدم برخلاف همیشه سمت چپ پارک کرده رفتم بالاخره عشقمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو دیدم با لبخند نگام کرد منم خندمو میخواستمم امکان نداشت از رو لبم بیفته سلام کردم نشستم تو ماشین گفتم خوبی با همون لبخند گفت اره بعد دوتا شیشه داد دستم گفت اینا رو ببر بالا به مامان بگو بیاد پایین میخوام ببینمش شیشه ها رو بردم گذاشتم رو پله تا مامان بیاد ببره برگشتم همسری گفت مامان نمیاد گفتم نه بهش نگفتم چون باید حاضر میشد طول میکشید تا بیاد میخوای ببینی از قبل بگو تا اماده بشه جینگیل بشه خووو تا نشستم شاخه های گل دیدم از زیر صندلیم زده بیرون گفتم من که گل زیر صندلی رو ندیدمگفتم بهم دست ندادیم گفت چرا بابا تو یادت نیستاز نگاه همسری فهمیدم میخواد بوسم کنه گفتم بشین شاید مامان ما رو داره از پنجره میبینه اونوقت من خجالت میکشم گفت پس زود بریم که میخوام بوست کنم دیگه طاقت ندارم تا یه کمی دور شدیم همسری گفت بیا بوست کنم ببینم منم زود لپمو بردم جلو بوسم کرد

رفتیم سمت پارک همیشگی ماشین پارک کرد بهش نگاه کردم گفتم چطوری کچل نفسیمم میخندید چند لحظه بهم خیره شدیم اون لحظه واقعا احساس کردم انگار چشمامونم دلشون بهم تنگ شده دارن باهم حرف میزنن اول بستنی طالبی رو خورد گفتم ببین من تمام این مدت هرچیزی که خوردم برای تو هم کنار گذاشتم از بستنی خوشش نیومد یعنی عجله داشت برای خوردن ماکارونی بقیه بستنی رو داد به من ماکارونی خورد بهش گفتم ماکارونی دیروز انقدر خوشمزه شده بود عموم یه دیس کامل خورد نفسیمم میخورد تعریف میکرد گفت لاغر نشدم گفت نه پوستت سوخته تیره شدی رفتنی بهت گفتم بزار ضدافتاب بهت بدم بزنی گفتی نمیخواد حالا همسری خیلی بدش میاد از پوست تیره منم چند دقیقه یه بار میگفتم چطوری سیاه کچلنفسیمم میخندید گوشیش زنگ خورد دخترخاله نرگس بود باهم راجبه کارای حنابندونش که همون شب بود داشتن حرف میزدن قرار بود همسری برای کمک بره منم از فرصت استفاده کردم گل از زیر صندلی دراوردم خیلی خوشگل بود همسریم دوبار بین حرفاش گفت جونم منم هر دوبار میزدم به سر نفس خان که نگو جونم فقط باید به من بگی جونمایشونم حواسشون نبود بعد که تلفن قطع کرد گفتم قهرم چرا میگی جونم فقط باید به من بگی جونم اصلا تا حالا به من نگفتی جونم همش میگی هان خلاصه کلی لوس شدم(فافا لوسیشم قشنگهhttp://www.freesmile.ir/smiles/29682_gholi_poshte_parde.gif)همسریم گفت چه لوس شده ها من به تو نمیگم جونم لوس خانوم ونازمو کشید تا باهاش اشتی کردم برای گل از نفسیم تشکر کردم گفتم این پیوندتان مبارک چیه گفت اِ برای تو نیست که برای نرگس گرفتم فردا عروسیشِ همچین جدی میگه یه لحظه باورم شدگفت ببین از گیره روی کارتم متونی بعدا استفاده کنی بقیه ماکارونی خورد منم که هرچی گفتم اروم بخور رو دلت میمونه بعد بگی ای دلم من میدونم با تو گفتم نرگس چی گفت الان خندیدی گفت ازم پرسید خانومتو دیدی خوشحالتر شدی یا مامانتو دیدی منم گفتم معلومه خانوممو مامان2 هم از اونور گوشی گفته همیشه باید اول خانومشو میبینه خوشحال بشه بعدم گفته بود خانومتو ببر ناهار نفسیم گفته بود اتفاقا الان برام ماکارونی اورده من دارم میخورم داره نگاهم میکنه به همسری گفتم مامان2 خیلی خانوم خوبیه از وقتی اومد خونمون باهم حرف زدیم خیلی بیشتر دوستش دارم شاید من روزی بد بشم مثل بعضی از عروس های بد اما مامان2 هیچ وقت بد نمیشه از بس خانومهبعدم عکس شیرینی که مامان2 برامون اورده بود نشونش دادم گفت به به ببین گفتم تو شیرینی تر دوست داری گفت اره گفتم مامان2 اون روز که اومده بود خونمون گفت زن عموت هروقت میاد برات میگیره پیاده شدیم یه کمی قدیم زدیم نشستیم رو صندلی همسری میگه خووووب از این مدت بگو من نبودم چیکار میکردی گفتم خیلی خوب بود یه بوی فرند جدید پیدا کردم با اخم نگام کرد گفت لوس نشو جدی بگو دیشب بهت گفتم گفتی امروز راجبش حرف میزنیم الان بگو منم گفتم هیچی روزام خیلی عادی میگذره بعضی وقتا دلم تنگ میشه گریه میکنم تیشرتتو شبا بغلم میکنم ایشونم خیلی شیک با اخم گفت با اجازه کی گریه میکنی هااانمگه قول ندادی گفتم میاد دیگه دستم خودم نیست گفت بیجا میکنه میاد دیگه نبینم گریه کنی فافاهاااااااحرف زدیم عکس کلیپ نشونش دادم چندتا گفت ندیدم کسی بوسم کنه گفتم وسط پارک که نمیشه باز قدم زدیم سوار ماشین شدیم میخواستیم راه بیفتیم گفت بدو بیا بوست کنم گفتم نه بغل زود دستاشو باز کرد رفتم بغلش خیلی خوب بود بازم میخوام الان کلاً دوثانیه بغلش بودم ولش نمیکردم همسری خندید گفت بسه دیگه الان میریم تو باقالیا اخه ماشینم داشت برای خودش میرفت نزدیک دوساعت خیابون ها رو گشتیم دور دور کردیم خیلی خوش گذشت همسری باز خونه نرگس نشونم داد کلی اهنگ خوندیم برای هم با صدای بلند من اهنگ گوگوش همراهی میکردم همسری گفت نه صدات خوب شده انگار رفتم اومدم سربازی صدات عوض شده منم دیگه گیر دادم به این اهنگ گوگوش هی پلی میکردم میخوندم دوست دارم گروه سون خوندیم برای هم زیرپوستی رقصیدم انگشت کوچیکه نفسم گرفتم تکون میدادم گفتم مثل ترکیه ایی ها برقصیم نفسیمم برام اهنگ خوند فدای صداش بشم من تو مسیر ارونی زیاد میل کرده بود جا نداشتراجبه کوچولوهای ایندمون حرف زدیم همسری که اصلا از بچه خوشش نمیاد هیچ ذوقی برای بچه نداره دلیلشم اینه که فکر میکنه اگه بچه بیاد بین ما فاصله میفته باید از تفریحاتمون به خاطرش بزنیم فقط حواسمون به اون باشه به منم همیشه میگه من میدونم تو بعداً بچمونو بیشتر از من دوست داری حالا هرچی من هر سری قسم میخورم که نه اینجوری نیست....میگه نه داری گولم میزنی سر راه رفتیم مغازه ایی که همسری صبح رفته بود برای خرید ریسه من فکر کرده بودم رفته گل بگیرهاونجا نداشت چندجا سر زدیم که بازم نداشتن همسری گفت دیگه مجبورم برم بازار منم گفت خوو اقا داماد الان چیکار میکنه خودش بره دیگه گفت نه داماد الان بدبخت خودش خیلی کار داره دیدم بستنی شاتوتی اب شده از ظرفش پس داده بود بیرون همسری گفت بده من بخورم گفتم نه خطرناکه پشت فرمونی نفسیم گفت فافا دستت لوچ شده این لوچ یه جوری میگفت دوست داشتم قورتش بدم گفتم چی شده گفت لوچ منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم لب لوچه همسری رو در همون حین حرف زدم گرفتم با دستم کندم بستنی نگهش داشتم تا رسیدیم پارک بچه ها از مدرسه تعطیل شده بودن یه خانومه دست دوتا دختر ابتدایی رو گرفته بود داشتن از خیابون رد میشدن گفتم کی میشه منم دست دوتا دخترامو بگیرم از مدرسه بیارمشون همسری هم میخندید گفتم اما اگه پسر باشه نمیرم بیارمش خودت برو بیار یا تنها بیاد

بخاطر تعطیل شدن مدرسه نمیشد از کوچه همیشگی بریم پارک از کوچه بالاییش رفتیم پیاده شدیم نفسیم نمیذاشت من کوله رو بیارم میگفت باید بمونه تو ماشین هرچی گفتم بابا خوب من دوست دارم بیارم خوراکی ها توش بیارم بخوریم گفت نه نمیخواد گفتم من اصلا دوست دارم کوله رو بیارم کیف پولم توشه کیف پولو دراورد کوله رو هم گذاشت صندوق عقب گفتم لجمو دراوردی خوب بیا کیف پولمم بزار دیگه الکی دستم نگیرم  گفت اخه سنگین میخوای الکی بندازی رو شونت برای چیبستنی برداشتیم رفتیم نشستیم رو پله های الاچیق همسری میخواست بخوره دیدم یادش رفته تعارف کنه گفتم من نمیخورمااا گفت اخ ببخشید یادم رفت بفرمایید یه کمی خوردم بقیه رو نفسیم نوش جان کرد بعد عکس خودم عروس پسرعموی دامادمو به نفسیم نشون دادم گفتم بزن عکس بعدی دیگه گفت نه بزار زوم کنم میخوام خانوممو دقیق ببینم مدل موهامو دوست نداشت جمع اروپایی بود گفت مو باید همیشه باز باشه نه شینیونمنم گفتم اخه موهام زیاد بلند نبود که باز بزارمعروسمونو نپسندید گفت زیبا نیست اما پسرعموت خوشگله عکس خواهر مادر عروسم نشون دادم که کلی روحشون شاد شد وقتی خواهر عروسو دیدن گفت فافا این چرا این شکلیهاما مامان عروس خوشگله عکس بدون ارایش عروسمونو هم نشون دادم گفت نه اینجا خوبه اما برای جشن زشت درستش کرده بودنشچندتا عکس دیگه هم نشونش دادم  بعد چندتا کلیپ نشون دادم که یکیش عروسی بود نپسندید باز منم گفتم تورشو ببین من از ایم تور عروسا میخوام باید خیلی بلند باشه همینجوری بکشه رو زمین دوتا ساقدوش کوچولو هم میزارم گوشه تورمو بگیرنبعد پاشدیم رفتیم تو ماشین نفسیم همش از صبح میگفت خیلی خوشگل شدی بوسم میکرد گفت رفتی خونه حتما برای خودت اسپند دود کن گفتم من همیشه خوشگلم یعنی چی خووو پس روزایی که نمیگی اسپند دود کن یعنی خوشگل نیستم هااان گفت چرا لوس منظورم اینه الان خیلی جیگرتر شدی ماکارونی اوردم گفتم من میزارم دهنت بخور گفت نه سیرم گفتم اولا من غذا میذاشتم دهنت زود میخوردی الان میگی نهگفت لوس بیا خوب میخورم منم گشنم شد دوتا ماکارونی برداشتم گوشت های چسبیده بهشو جدا کردم خوردم همسری چپ چپ نگاه کرد گفت این چه وضعیه اخه ادم حالش بد میشه اشتهای ادم کور میشهبعدم میوه ها رو اوردم همسری گفت نه اما خیار دادم خورد گفتم من با ذوق اینا رو شستم تو بخوری نمیخوریhttp://www.freesmile.ir/smiles/859619_begging.gif گفت دستت درد نکنه گلم اینارو نخورمم میبرم عشقم سرش درد میکرد بیحال شده بود گفتم رو صندلی دراز کشید کمی سرشو ماساژ دادم حرف زدیم بهتر شدگفتم میخوای بری کمک خندید گفت نرم گفتم نه اومدی همش میری پیش فامیلات من چی هااان گفت نه اصلا هرچی خانومم بگه گفتم برو اما زود بیا خسته نشی اخه خیلی خسته بود خوابشم میومد دوست داشتم بگم نرو اما خودش خیلی دوست داشت بره کمک کنه منم دلم نیومد بگم نرومیوه ها رو گفتم میبری گفت نه تازه بعد از پنج سال متوجه شدم همسری انگور دوست نداره برای همین اسرار نکردم ببره همسری منو پیاده کرد نزدیک خونه تا برسم خونه با ماشین از دور مثل همیشه دنبالم اومد بعدم رسید سر خیابون بابای بازی کردیم رفت

(+همسری شش روز مرخصی بود که تونستیم همدیگرو سه بار ببینیم روز اخر من تقریبا خاطره این سه تا روز عشقی رو نوشتم چند دقیقه گذاشتم رو سایت نفسیمم خوند کامنت گذاشت اما چون ویرایش نشده بود شکلک نذاشته بودم برداشتم تا به امروز که یکی رو ویرایش کردم دوتا دیگه مونده که به زودی ویرایش میکنم رو سایت میزارم)

عشقنامه:فدای جفت چشمهای قهوه ایی رنگت بشم من که از اول تا اخر قرارمون وقتی بهم نگاه میکردی برق میزد نمیدونی چقدر بهم میچسبه وقتی هی میگی خوشگل شدیا بعدم دلت ضعف میره یه دونه اروم میزنی تو گوشم لپمو میکشی اصلا دوست داشتم انقدر فشارت بدم بترکی تو عشق جیگر زندگی عمر منـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی دووووووووووووووووووووست دارم با سلول سلول وجودم اصلاً هیچ کلمه ایی برای وقتی که دستمو گرفتی پیدا نمیکنم تا حسمو باهاش برات بگم مرد من تو با عشقی که تو قلبم گذاشتی فوق العاده ترین حسی هستی که تو تمام زندگیم داشتم



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : فافا

از طرف فاطیما جون و مرجان عزیز به چالش دعوت شدم مخسی عزیزانم

غذای مورد علاقه:هر غذایی که توش بادمجون به کار رفته باشه.اش دوغ.استانبولی.

رمان مورد علاقه:بامداد خمار عاشقشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم تا حالا خیلی رمان خوندم اما هیچ کدوم حسی که این کتاب بهم میده رو نمیده  همه رمان های مودب پورم خوندم کلا نوشته هاشو دوست دارم

کتاب مورد علاقه:جمله های بزرگان عارفان دانشمندان فرقی هم نمیکنه گرداورندش کی باشه.کلئوپاترا.کنیز ملکه مصر و تمام کتاب های درسی اول دبیرستانمو به دلایل شخصی

منم سه تا از دوستای عزیزمو به این چالش دعوت میکنم:

اولین نفر:جناب اقای نفس خان خودم(در ادامه همین پست نفسیم به چالش کشیده میشه)

دومین نفر:رویا جون

سومین نفر:دریای عزیز

چهارمین نفر:ازی جون

پنجمین نفر:تمنای عزیز

با من بود همتونو به چالش میکشیدم اما دعوتنامه مثل اینکه محدوده

بعد نوشت:عاخا همسری به چالش کشیده نشد مسئولین چرا پاسخگو نیستن بزار بیاد به زور میکشمش به چالش

 

 

 
سه شنبه 8 مهر 1393برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : فافا

عشقم داره میاد هووووووووووووووووووررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا مرسی خدا جونم که دعامو براورده کردی الان لازمه بگم من چقدر خوشحالم دوست دارم جیغ بزنم اصلا دوست دارم از خوشحالی خودمو بزنم

 
جمعه 4 مهر 1393برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده : فافا

چطور مطورید دخمل خانومای خوشگل(از سن هیجده تا هشتاد سالگی از نظر من جزء دخمل خانومای خوشگل به حساب میان)الان دارم فکر میکنم که اگه بعداً عمرم کفاف داد من شدم مادربزرگ فافا نوه عزیزم بهم بگه مامان جون یا مامان عزیز یا مامان بزرگ...امکان خیلی زیادی هست که چهارتا استخون دست راستم اصابت کنه بهشباید به من بگه خوشگل خانوم یا مامان از کلمه های سن دار خوشم نمیادخوب از بحث اصلی خارج نشم عزیزان من به احتمال زیاد همسری شاید اخر این هفته بیاد مرخصی منم اگه مطمئن بشم میاد دلنوشته های این مدت رو فعلا از وبلاگ برمیدارم کامنت هایی رو هم که مربوط به احوال بد من باشه ویرایش یا حذف میکنمدوست ندارم فعلا نفسیم باخبر بشه چون میدونم خیلی ناراحت میشه یه جورایی دلم میخواد پست های غمگین این مدت حذف کنم تا بعد از تموم شدن اموزشیم نخونه اما این کارم یه جورایی پنهون کاری به حساب میاد دوست ندارمخلاصه کلام خوشگلای من اگه همسری اومد از حال احوال این مدت من چیزی نگید که لو بریمایشالا بعد از تموم شدن دوران مقدس سربازیدلنوشته ها رو هم برای همسری رونمایی خواهم کرد

 
سه شنبه 2 مهر 1393برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : فافا

روز اول پاییزتون ایشالا بخیر خوشی گذشته باشه دوستای خاموش روشن صندوقچه ما امیدوارم پاییز زمستون خوبی رو همراه با سلامتی دل خوش موفقیت پیش رو داشته باشیدوقتی همسری نیست اصلا دوست ندارم دلم نمیاد مثل همیشه سلام بدماز این روزهام میگم که وقتی همسری میاد بخونه بدونه چیکار میکردم اخه ما عادت داریم هرکاری میکنیم هر اتفاقی میفته برای هم تعریف میکنیم مخصوصا من الانم بخاطر محدودیت تو صحبت هامون نمیشه اونجوری که دلمون میخواد باهم حرف بزنیمتو یکی از وبلاگا خوندم نوشته بود سربازی خر است اخ این جمله چقدر به من چسبیدخوب براتون بگم از عقد پسرعموی خوبم که از بس رقصیدم پاهام سه تا تاول زد هر اهنگی میزد فارسی ترکی عربی تکنو.... من هنرنمایی میکردمبه همسری مامان همیشه میگم اگه رشته رقص بود من حتما این رشته رو تا phd ادامه میدادم519213_800179.gif نفسیمم همیشه در پاسخ به این حرفم میگه بسه خوشم نمیادتوی اتاق عقد من تا لحظه اخر بودم فیلمبرداری میکردم اخه یکمی دیر شده بود به عمو زن عموم گفتم برید من حواسم هست خیالتون راحت خلاصه من همراه عروس داماد اومدم تو قسمت خانوما اونم یک ساعت نیم بعد از شروع مراسم فیلمبرداری هم با من بود چون فیلمبردار نداشتن خلاصه اینکه بسیور زحمت کشیدم و فردای مراسم زنمو عموم زنگ زدن تشکر کردن گفتن ایشالا برای عروسی خودت با ابکش اب میاریمبا مامان صبح مراسم عقد رفتیم ارایشگاه توی صحبت ها من گفتم اره منم بیمارستان فلان جا هستم خانوم ارایشگر نذاشت من جمله رو تموم کنم گفت ای بابا من میگم چقدر چهرتون اشناست پس شما رو اونجا دیدم اینگونه شد که حرف من موند دیگه نتونستم بگم از ماه اینده میرم هنوز نرفتم شما چجوری منو اونجا دیدیدبعدم بجواب ازمایشش رو اورد خوندم براش حالا دیروز باز با مامان برای اصلاح ابرو رفتم امپول داره میگه میشه برام بزنینمیدونم بعضی ها چه فکری با خودشون میکننهم من هم مامان کلی بهش سفارش کردیم که ابروی بنده رو زیاد برندار دخترونه میخوام میگه وا انقدر حساس نباشید الان دخترای ده دوازده ساله میان ابرو برمیدارن رنگ میکنن منم گفتم من خودم دوست ندارم ابروهامو زنونه بردارید انگار حالا چه کار خوبی میکنن که مثلا من جا موندم ازش اینا همش اسیب برای جامعه این چیزارو میشنوم خیلی متاسف میشم دلم میسوزه برای چیزایی که جابجا شده بچه هایی که دیگه بچگی نمیکنن کارشون شده تقلید از تی وی شو ادامای اطرافشون حالا این خانوم با کلی سفارش ابروهای بنده رو اونجوری که میخواستم برنداشت بهم میاد اما اونی که میخواستم نشد وقتی خودمو تو اینه دیدم گفتم کجایی اقای نفس که ابروم همونی که خواستی شد همیشه بهم میگه ابروتو پهن بردارو شیطونی

به سفارش خواسته همسری چند روز پیگیر چشم پزشکی اکو بودم البته بعد از تقریبا دوماه از حرف همسری رفتم دکتر اینجاها هستش که میگم همسری خیلی بهتر از منه حالا اگه من به نفسیم میگفتم برو ایشون پشت گوش مینداخت یک هفته نه دوماه من چه غوغایی میکردمدیروز قلبمو تو مانیتور دیدم صداشو شنیدم وای چه ذوقی کردم از دیروز تا حالا تصویرش جلوی چشمامِ بالاخره خونه نفسیمو دیدمپیش دکتر بودم همسری دوبار زنگ زد اولی رو جواب دادم دومی رو نمیشد جواب بدم خیلی ناراحت شدم همسری کلی تو صف میره نوبتش میشه  من رد میکنم اخه رو در اتاق دکتر نوشته بود از موبایل استفاده نکنید من اولین بار اروم جواب دادم دومین بار داشتم با دکتر حرف میزدم نمیشد جواب بدم فداش بشم ده دقیقه دیگه زنگ زد بهش گفتم دکتر گفته چیزیت نیست چشمامم استیگمات موقع مطالعه بد عینک بزنم اما خودم خواستم برام ام ار ای بنویسه برم خیالم راحت بشه تو بیمارستان تا مامان متوجه شد همسری زنگ میزنه گفت من میرم دبل سی میدونستم الکی رفته میخواد من راحت حرف بزنم اخه من بعد از پنج سال هنوزم خجالت میکشم پیش مامان با همسری بحرفم تا الانم اسم کوچیک همسری رو پیش مامان نبردم نمیدونم این دیگه چه مدلی از خجالت منه

از ارشد همسری بگم که همون دانشگاه کارشناسی خودش قبول شده اما رشته ایی که خیلی دوست داره نیست نفسیم سازه دوست داره اما سازه های هیدرولیکی قبول شده حالا معلوم نیست بره یا نه بمونه سربازی رو ادامه بده ایشالا هرچی به صلاحمونه برامون پیش بیادمرسی از اون دوستایی که میان با صلوات شمار پایین وبلاگ برای جور شدن شرایط ما صلوات میدن شاید دوستای خودم تو دنیای واقعی برای مشکل من دعا نکنن اما دوستای غیرمجازی این همه به ما لطف دارن راستیتش همیشه وقتی میخوندم بعضی از بچه های وبلاگی میان میگن که شما دوستای غیرمجازیمو از دوستای واقعیم بیشتر دوست دارم باورم نمیشد اما الان خودم شماها رو خیلی خیلی بیشتر از دوستام تو دنیای واقعیم دوست دارم نه بخاطر صلوات شمار بخاطر خیلی چیزایی که ترجیح میدم نگم حسش برای خودم بمونهاز خودم بگم که فردا قرار با دوستم برم دانشگاه تا برگه اشتغال به تحصیل بگیرم از این ماه میرم بیمارستان نزدیک خونمون به عنوان کاراموز این ترمم بیست و سه واحد برداشتم بیست یک واحدم تخصصی شد اینجاس که من میپرسم کی میخواد این واحدها رو پاس کنه شما یکصدا جواب بدید دشمن روزهای زوج کلاس دارم تا بیام خونه ساعت میشه هفت ونیم هشت فقط یک روز زود میام شاید ساعت  شش برسم خونه روزهای فرد هم میرم بیمارستان اما معلوم نیست دوشیفت وایسم یا یک شیفت اگه دو شیفت باشه تا بیام خونه میشه هشت ایشالا همیشه ادم سلامت باشه این کارا هم باشه همیشه قبل از هر چیزی از خدا سلامتی بخوایین عزیزای منشاید این ترم خیلی خسته بشم وقت کم بیارم اما به خودم میگم فافا اول هرکاری این سختیها هست تو جوونی اول راهی باید انرژی داشته باشی خیلی دوست دارم همینجایی که کاراموزی میخوام برم استخدام بشم هم به خونمون نزدیکه هم بالاخره به استقلال مالی میرسم چیزی که از دبیرستان تو فکرش بودماما هروقت مطرح میکردم با برخورد مامان روبرو میشدم یادمه اول دبیرستان که بودم همش به این فکر میکردم من که درسم خوبه کاش شاگرد داشتم به مامان میگفتم میگفت تو که همه چی داری چرا تو این فکرایی میگفتم دوست دارم دستم بره تو جیب خودم چه بچه ایی بودم واقعا به به بعد من با این طرز فکر گرفتن شاگرد تا مقطع سوم راهنمایی چادر میزدم تو اتاقم خاله بازی میکردمیادش بخیر یه بار وسط خاله بازی رفتم دبل سی اومدم دیدم مامان بابا به زور خودشونو تو چادر جا دادن گفتن اومدیم مهمونیراستی یادتونه گفتم اگه معدلم بالا بشه یه مبلغی به عنوان جایزه میدن که همسری برای اون تحقیقم که انجامش داد دونمره داشت میگفت منم از جایزت سهم میبرم اما نمیخوام همون باشه کادوی تولدت از طرف مناون مبلغ پیش از بابا گرفتم خرید کردم نمیدونید چه حس عالی خاصی داره برای اولین بار با پول دست رنج خودت خرید کنی حالا برای من دست رنج نبود مغز رنج بودYatta Smiley عکس خریدامم ادامه مطلب میزارم خریدهام ادامه داره یه مانتو و کتونی دیگه هم میخوام که پنج شنبه ایشالا بعد از ام ار ای میرم از ولیعصر میگیرم رژ لاک گوشواره جینگیلم میخوام شاید فردا با مترو اومدیم از مترو خریدم همسری بدش میاد از مترو خرید کنم میگه بهداشتی نیست اما خرید از مترو بهم یه حس خوبی میده نمیدونم چرارژ نمیگیرم بخاطر گوش دادن به حرف همسریم اما دیگه لاک گوشواره که دیگه اشکالی ندارهامشبم مامان2 اس داد گفت دوری پسرم باعث شده دلتنگ شما هم بشم مامان پیشم بود اس دادم خوند گفت تعارف بزن بیاد بگو منم دلتنگم منم گفتم یه روز ناهار تشریف بیارید اینجا ماهم از دیدنتون خوشحال میشیم گفتن وقت زیاده سفرتون همیشه پربرکت باشه من اونسری که مامان2 اومد خونمون قشنگ حس کردم که از دیدن من یه جورایی دلش اروم گرفت مخصوصا وقتی خودشون به مامان گفتن الان که فافا رو دیدم انگار پسرم دیدم دلم اروم شد به همسری که مرخصی نمیدن مسئولای بووووووووووووووووووووووووووووووووووق تا دل مامان2 من همسری اروم بگیرهhttp://www.freesmile.ir/smiles/480919_angry.gif

 عشقنامه:قربونت بشم عشقم که امروز وقتی ازت پرسیدم لاغر که نشدی گفتی نمیدونم بعد همونجور که من میدونم تو فکرم هستش لبو لوچتو اویزون کردی با ناراحتی گفتی سیاه شدم ولی منم از فکر اینکه الان قیافت چه جوری شده ضعف کردم بلند بلند خندیدم گفتم شما از اولم سیاه بودی میدونم از اینکه بگم سیاهی پوستت تیرس بدت میاد از قصد میگم تا صدات دربیاد بگی نخیرم نیستم خودت سیاهی منم بلندتر بخندم پوست گندومی تو چه سیاه بشه چه سفید بشه چه هر رنگ دیگه برای من فرقی نداره تو اول اخر فقط عشق منی جیگرم جـــــــیگرم جـــــــــــــــــــــیگرم

 



ادامه مطلب ...