یک شنبه 15 دی 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : فافا
خیلـــــــــــــــی دلم به اینجا تنگ شده بود با اینکه کلی درس ریخته رو مغزم اما گفتم دست به اپ نشم اصلا درس نمیخونم دیگه یعنی دلتنگی در این حداول میخواستم این پست رو چون کوتاهِ و مراسم گل سورپرایز کوچولوی من به همسری مونده هنوز انجام نشده ننویسم یکدفعه با روز عشق سری بعد یک جا بنویسم اما دیگه دلتنگی اجازه ندادیکشنبه اون هفته هم من امتحان داشتم هم همسری کارای پروژش مونده بود هرچقدر نشستیم فکر کردیم که همدیگرو ببینیم نمیشد جفتمون ناراحت بودیم من به همسری دلداری میدادم ایشونم به من اخه دوست داشتیم برامون مهم بود تو روز سالگرد اولین دیدارمون همدیگرو ببینیم خلاصه با احتمال خیلی کم امیدوار بودیم کلاسامون باهم تموم بشه تو همون ایستگاه اتوبوس با اینکه مسیر کوتاهی رو میشد باهم باشیم همدیگرو ببینیم هوا هم که الوده بود من به نفسیم گفتم اگه من فردا زود رسیدم صبر میکنم تا تو بیای که رضایت نداد گفت هوا الودس اگه زودتر از من رسیدی زود برو خونه من امتحانم رو دادم به نفسی گفتم فکر کنم باهم برسیم که بعلــــــــــــــــه نفس خان نیم ساعت زودتر از بنده رسیده بود زنگ زد گفت من رسیدم نیای میـــــرما گفتم باشه برو منم با یکی دیگه میرممن نمیدونم حالا اگه من زودتر میرسیدم میذاشت من منتظرش باشم فکر کنم هوا فقط برای من الوده بود اما نفس خان خودشون نیم ساعت بیشتر منتظر بودن الوده نبوده گویاداشتم بدیو بدیو میومدم سمت ایستگاه هی نگاه کردم دیدم همسری پس چرا نیست مثل همیشه از ایستگاه نیومده بیرون نگام کنه از دور تا برسم بهشهمینجوری مشغول گشتن دنبال اقامون بودم که دیدم بـــــــــــــــه بــــــه عشقم روبروی ایستگاه وایساده داره نگام میکنه میخنده رسیدم بهش میگه با کفش لژدار خیلی بد راه میای اصلا نمیتونی راه بریگفتم نخیرم خیلیم میتونم همسری تا من رو دید گفت سالگردمون مبارک منم خندیدم اصلا نمیدونم چرا من هنوزم بعد از این همه سال همسری تبریک میگه یه جوری حس شبیه خجالت بهم دست میده یا هنوزم غیر از دو سه بار تو این چندسال نتونستم پشت تلفن یا حضوری اسم همسری رو صدا کنم خجالت میکشم نمیدونم چرا هر کاری میکنم این حسم دور نمیشهمنم بعد چند دقیقه بعد که اتوبوس راه افتاد یواشکی در گوش همسری گفتم سالگردمون مبارکبعد از حرف زدن به نفسی دونات دادم خورد گفت گرسنمه بریم یه جا یه چیزی بخوریم گفتم نه دیرم میشه بد برم خونه گفت نه دیگه بریم من خیلی گرسنمه منم یه نگاه معنی دار کردم بهش گفتم شما کی گرسنه نیستی اخه این گرسنه بودن همسری ماجرا داره اولین روز قرارمونم دقیقا همینجوری هی میگفت گرسنمه بریم یه چیزی بخوریم من رو کچل کرد انقدر گفت اخرم نرفتیم حالا در اون پست رمزدار یادم باشه بگم چرا نرفتیم سر این گرسنه بودن همسری کلی خندیدیم بعدم دوتایی با گوشی بازی کردیم من میخواستم یه بازی رو به همسری یاد بدم نمیذاشت که میگفت بزار خودم بلدم دیگه سر این بازی کردن عده ای از هموطنان مجذوب ما شده بودننفسی جای حساس بازی بود زدم بهش گفتم پاشو من میخوام این ایستگاه پیاده بشم همش حواست به بازیِ گفت نخیرم لوس خانوم امروز سالگردمونه بیا بوست کنم اینجا گفتم اره تو اتوبوس پاشو برقصیم سالگردمونهواقعا ادم با اتوبوس میره تازه متوجه میشه هیچ جا ماشین خود ادم نمیشهسرخیابون ما پیاده شدیم تو کوچه من جلو راه میرفتم همسری پشت سرم گفتم اگه بابای محترم بیاد الان فکر میکنه شما افتادی دنبال من اوجی میشه گفت نخیر بیاد میگم این دختر خانوم گیر داده به من ولمم نمیکنه بیاید ببریدشهمینجور که داشتیم راه میرفتیم همسری شوخی مورد علاقش رو اجرا کرد پشت پا انداخت و شاهد قیلی ویلی رفتن بنده بود میدونم نفسی حواسش به من هست نخورم زمین اما اگه روزی بخورم زمین غوغا میکنم نفسیم گفت اخه مگه مجبوری نمیتونی با بوت لژدار راه بری رفتی این رو خریدی گفتم بلدم راه برم تو عروسی با پاشنه ده سانتی میرقصم رقص پا میزنم تو فکر میکنی نیتونم راه برم بعلـــــــــه دوستای خوجل خودم عکس گذاشتم هم امروز از بعضی چیزا عکس انداختم هم عکسای بعضی از هدیه ها و....گذاشتم اگه نتونستید رمز رو وارد کنید با یه مرورگر دیگه امتحان کنید میتونید ببینید پس بشتابید عشقنامه:دیروز وقتی اومدی اش هدیه نازنین رو ببری با اینکه دوست داشتم ببینمت اما نیومدم از پشت پنجره نگاهت کردم وقتی وسایل رو گذاشتی تو ماشین وقتی داشتی اس میدادی بهم پشت سرت سه تا ایت الکرسی خوندم تا مواظبت باشن میدونم بعضی وقتا من خسته میشم بعضی وقتا تو فقطم دلیلش دور بودنمون از همه ما راه زیادی پیش رو داریم پس یادمون باشه تو بدترین شرایطم یادمون نره امید زندگی هم هستیم احتـــــــــــــــــــــــــــــــــــرام ادامه مطلب ...
یک شنبه 8 دی 1392برچسب:, :: 18:9 :: نويسنده : فافا
سالگرد اولین روز عشقمون مبارک همسرم عاشقتم دوست دارم زندگی من
پنج شنبه 6 دی 1392برچسب:, :: 17:39 :: نويسنده : فافا
واااای من چقدر زود به زود پست میزارم به افتخارم خوب سه شنبه این هفته به تاریخ بالا و یکشنبه هفته پیش قرار گذاشتیم با عشقم همدیگرو ببینیم اول میرم سراغ یکشنبه هفته پیش یعنی بیست چهارم از اونجایی که اون هفته ماشین نداشتیم تعمیرگاه درحال تعمیر بود منو نفسیمم جفتمون یکشنبه کلاس داشتیم قرار گذاشتیم تو یه ایستگاه همدیگرو ببینیم یه مسیری رو باهم تو اتوبوس باشیم بعد از اینکه کلاس ازمایشگاهم تموم شد رفتم چینگیل بینگیل کردم پیش به سوی همسری تو راه بودم همسری زنگ زد هی میخندید می گفت سورپرایز دارم منم میگفتم بگو دیگه لوس میگفت نه اخرم قهر کردم گفتم نگو اصلا نوبت منم میشه دیگهپیش خودم نتیجه گیری کردم که باز تقریبا نفس خان راحت پشت تلفن حرف نمیزد الانم که یونی کلاس داشته پس حتما مَمَل باهاش اومدهمَمَل دوست صمیمی نفسیم هستش پسر خوب و بامعرفتیه یک بار رفتم یونی همسری دوستاش رو دیدم یکی از دوستاش گفته بود فافا خانوم خیلی جدیِ ادم میترسه پیشش حرف بزنهکلاً من در برخورد با اقایون چه فامیل چه همکلاسی فوق جدی هستم حالا در پست بعد که راجبه نحوه اشناییمون با نفسیم مینویسم کاملاٌ توضیح میدم اما این اقای ممل از همون سری که با نقشه همسری رفت صندوق عقب ماشین من رو ترسوند کمی باهاش راحت شدم یعنی کمی از جدی بودنم کم کردم نفسی هم میگه ممل مثل داداشم میمونه پس میشه مثل برادرشوهر نداشته من منم دنبال یه دختر خوب براش میگردم خوب کجا بودیم اهان هیچی دیگه رسیدم سرقرار نفسی زنگ زد گفت بیا فلان جا با ممل اومدم ماشین اورده باهم بریم منم کلی ناراحت شدم اوج گرفتم که چرا اومدی با ماشین ممل نمیگی من بیام یکی از اشناها ما رو اینجا ببینه اخه جای قرار بسیار خطرناک بود گفتم من با اتوبوس میرم نفسی هم گفت نه نرو وایسا من الان میام پیشت باهم حرف بزنیم عشقم اومد یه کمی بحث کردیم یعنی من بحث کردم عشقم هیچی نمی گفت فقط سعی میکرد ارومم کنه اخر رفتیم از گلخونه دیدن کردیم اولش خودم الکی جو دادم بخاطر اینکه میترسیدم یکی ما رو ببینه اما بعد که رفتیم گلخونه حرف زدیم خیلی خوش گذشت من تو دلم خیلی پشیمون بودم از رفتارم شرمنده بودم از همسری که باز دربرابر اوج من فقط مهربونی به خرج داد تازه گفت ممنون از اینکه اومدی نرفتی داخل گلخونه گل گیاه نگاه کردیم تا ممل جلوی ما راه میرفت حواسش نبود نفسیم بوس میفرستاد اگه نزدیکش بودم سرم رو میبوسیدیواشکی میگفت اشتی منم میگفتم نخیـــــرمیه جاهایی راه باریک بود قطاری میرفتیم اول ممل بعد همسری بعد من از پشت دستش رو می اورد که من دستش رو بگیرم منم میزدم رو دستش میگفتم نمیخوااام حالا تو دلم داشتم کلی کیف میکردم الکی ناز میکردم میگفتم نه نمیخواام قهرمگوشی جدید خریدم عشقم ازم گرفت نگاه کرد گفت مبارک باشه دید ممل توجه نمیکنه گفت فافا گوشی خریده اون هم تبریک گفت همون اول که اوج گرفته بودم موبایلم دستم بود وسط اوج من عشقم گفت به به موبایلش رو ببین منم توجه نکردم به اوجم ادامه دادم الان یادم اوج گرفتنم میوفتم خیلی از خودم ناراحت میشم چندبار نفس خان به من پشت پا انداخت کج کوله شدم یه بارش رو ممل دید گفت اِاِاِ بد من و نفسی رو دید داریم میخندیم فهمید داریم بازی میکنیم نفسی پشت پا میندازه حواسشم هست نخورم زمین دیگه میدید پشت پا میندازیم اونم میخندید یه گلدون بزرگ سنگین افتاده بود زمین به عشقم گفتم بیا بلندش کنیم گناه داره خراب میشه نفسی خم شد بلندش کنه زیربغلش پاره شدهفته پیش همسری و ممل با دوتا از دوستاشون رفته بودن شمال گفتم خوش گذشت چندنفر بودید دخترم بود(دختره هووی فرضی منِ خودم برای خودم ساختمش نفسی هم اسمش رو گذاشته ارزو و هووی فزضی نفسی هم اسمش امیدِ)نفسیم گفت نه بابا ممل گفت چرا دیگه بود منم گفتم ای بابا میبردینش دیگه خوش میگذشت دورهمیمیخواستیم سوار ماشین بشیم اومد در رو باز کنه به شوخی زدم به پهلوش گفتم نمیخواام مثلا قهر بودم دیگه نفسیم خندید زد به من گفت برو کنار ببینم و ممل شاهد این صحنه بود فکر کنم پیش خودش گفت این دوتا رو ول کنی باهم دوئل میکنن تا برسیم خوراکی هایی که از شب قبل برای همسریم اماده کرده بودم رو خوردیم عشقم صندلی جلو نشسته بود یه پر نارنگی میداد به من یکی میذاشت دهن مملنارنگی اول رو میخواستم از دستش بگیرم بخورم نداد اشاره کرد بیا بزارم دهنت تا رفتم جلو نارنگی رو کشید گفت نمیدم خندید اخر داد من رو رسوندن رفتن سر ساختمون موقع رفتن همسری از دور برام بوس فرستاد منم زنگ زدم میخواستم ازش عذرخواهی کنم که اوج گرفتم اما نیدونم چرا نگفتم راجبه یه چیز دیگه حرفیدیم روز عشق اینسری دو قسمتی هستش قسمت دوم در ادامه همین پست مینویسم نظراتم در اخر فعال میکنمدوستای عزیزم من بیشتر برای ثبت رسوندن روزها خاطرات عاشقونمون وبلاگ زدم قبل از این همه روز عشق ها رو نفسم تو دفتر مینوشت اگه طولانی مینویسم چون دوست دارم تموم لحظه اتفاق ها ثبت بشه تا بعدا با عشقم این خاطرات رو میخونیم برامون همه خاطرات زنده بشه توقع هم از کسی ندارم پا به پای من پست هام رو بخونه چون بیشتر برای خودمون مینویسم اون دوستای عزیزمم که همراهی میکنن لطف دارن همشون رو دوست دارم واقعا خوب بودن خوش بودنشون برام مهمهرویا جون خانوم گل عزیز دریا جون الیای مهربون سالی عزیز زهرا سادات عزیز سهند جون میشای مهربون سارا جون غزل عزیز فرشته مهربون پیچک جون خانومی عزیزو...ممنون از این همه لطفی که به من دارید برای من و نفسیم ارزوهای قشنگ می کنید دوستــــــون دارم شب یلدا سرماخوردم شدید هنوزم اثارش کمی مونده اما از اونجایی که اقامون دلش لارانیا خانوم پز میخواست چندوقت بود هوس کرده بود تصادف پیش اومد گفت بزار ماشین رو بگیرم بعد بپز که میخوای بیاری راحت باشی اما دید مریضم گفت نمیخواد درست کنی بزار خوب شدی بعداٌ منم دیگه دلم نمیومد بیشتر از این همسری منتظر بمونه حالمم بهتر بود صبح سه شنبه با صدای زنگ همسری ساعت هفت بیدار شدم خودم گفته بودم زنگ بزنه بیدارم کنه چون برای اولین بار بود موبایلم رو میزاشتم رو الارم نمیدونستم زنگ میزنه یا نه که نزد داشتم کم کم از رختخواب جدا میشدم که همسری اس داد امروز نمیدونم طرح یا نه دیگه تا من و همسری پرسجو کنیم به پلیس زنگ بزنیم شد هشت به خانومه میگم طرحِ امروز میگه معلوم نیست اخرم معلوم شد طرح از فرداست دیگه لاک طرح هندونم رو کامل کردم نشستم فکر کردم برای برگردوندن ظرفی که مامان 2 برام کوکوسبزی درست کرده بود برای خالی ندادن ظرف سالاد توپی درست کنم یا لازانیا اخرم به لازانیا رضایت دادم دیگه تا لازانیا رو درست کنم بزارم رو دم شد نه ونیم ما قرارمون اول ده بود که دیدم داره دیرم میشه هنوز کاری نکردم به همسری اس دادم ده و نیم بیا پیتکو پیتکو رفتم حموم زود اومدم بیرون دیگه یه دقیقه جلوی ایینه بودم یه دقیقه پای گاز اصلا یه وضعی بود شب قبلش یعنی دوشنبه همسری رفته بود خونه مَمَل مونده بود گفته بود فردا میخوام برم پیش فافا صبح بد برم نمیتونم بمونم عشقم از ساعت چهار بیرون بود تا نه شب دنبال کارای پروژش با اینکه خسته بود اما ممل گفت بیا کمکم واسه درسام رفته بود تا برسه خونه ممل شده بود ده ایشونم فکر کرده بود همسریم شام خورده بهش شام نداده بود عشقمم که خجالتی قربونش برم با اینکه گرسنه بود چیزی نگفته بود به من اس داد گشنمه منم کلی غز زدم که شعورش نمیرسه از عصر بیرون بودی الان میخواستی بری خونه زنگ زده بیا رفتی یه کلمه نپرسیده شام خوردی یا نهعشقمم میگفت نه ممل خیلی مهمون نواز الانم اجیل میوه...اورده خوردم سیر شدم نگران نباش عزیزمخلاصه داشتم حاضر میشدم دیدم نفسیم اس داد میتونی زودتر بیای گفتم نه چی شده گفت به خدا من نگفتم اما ممل از یونی اومده زنگ زد گفت فلان جام گفتم اشکالی نداره دیگه اومده لازانیا زیاده برای اونم بیارم گفت هرجور دوست داری گلم گفتم میخوای نیارم بی ادب دیشب به تو شام نداد تنبیه بشهلازانیا رو کشیدم تو ظرف کمی تزیین کردم بعد لازانیا مامان 2 رو گذاشتم دم بیاد به مامانم گفتم کارد چنگال اماده کنه خودمم مراحل اخر جینگیلاسیون رو انجام دادم رفتم نفسیم تیپ سرمه ای زده بود یعنی من عاشــــــــــــق این تیپ سرمه ای با تیپ طوسیش هستم تا نشستم تو ماشین گل نرگس رو دیدم ورداشتم بوش کردم این اولین گل نرگسی بود که عشقم بهم هدیه داد اولین بار که بوش کردم جشن تکلیف سوم دبستانم بود بابام خریده بود از همون موقع دیوونه بوش شدم گل نرگس اینسری هم دومین گل نرگسی بود که از عشقم گرفتم همسری متوجه شده بود گل نرگس دوست دارم اما هر سری میخواست بگیره یا پژمرده بود یا فصلش نبود بالاخره امسال موفق شدرسیدیم پارک بعد از سلام احوالپرسی با اقای ممل نفسیم گفت زیرانداز بیارم بشینیم زمین ظرف لازانیا رو داد دست ممل یه نگاه به ظرف کرد گفت وای این کنجت روش چی میگه به بهرفتیم تو الاچیق همسری گفت نه اینجا زشته بشینیم بریم رو میز شطرنج غذا رو بخوریم دوتا صندلی بود ممل گفت شما نمیخوری گفتم نه گوشت داره من نمیخورم شما راحت باشید همسری گفت اِاِاِ قاشق نیاوردی گفتم نه دیدم نخیر مامان گذاشته اخه من هی میخوام نفسی رو مجبور کنم موقع خوردن لازانیا قاشق رو بزاره کنار میگه نمیخوام این سوسول بازیا چیه جا نبود رفتم رو نیمکت کناری نشستم فکر کنم فاصلم از نفس خان یه متر بود اما ده بار گفت فافا پاشو بیا اینجا پیش من حالا من هی اشاره میکنم پیش ممل نگو بزار راحت بخوره باز میگفت بیا اخر بلند شد اومد دستم رو گرفت خودش سر میز ایستاده غذا میخورد گفت بهت میگم بیا بیا نزار پیش یه غریبه دستم روت بلند بشه سه تایی خندیدیم من جاش نشسته بودم با موبایلم بازی میکردم وسطاشم هی میگفتم ازم تعریف کنید دیگه نفسیم ممل هم گوش میدادن میگفتن واقعا خوشمزس بعد هم یه کمی قدم زدیم هوا سرد بود نشستیم تو ماشین من سوغاتی های فرستاده از طرف مامان 2 رو دیدم که مامان جون همسری به مامان2 داده بود ایشونم به من حتی با اینکه خودش نرفته بود مسافرت اما از سوغاتی هایی که مادرش یعنی مادربزرگ همسری به خودشون داده بود به منم داده بود بابت این کلی از مامان 2 به مامانم تعریف کردم که جقدر به فکر عروسش هست بعلـــــــههمونجا سوغاتی هارو نگاه کردم به ممل هم تعارف کردم چندتا هم برنامه برام ریخت گپ زدیم کلی به یه بنده خدایی که رو صندلی پارک خواب بود خندیدیممن رو رسوندن ممل رفت wc پارک نزدیک خونمون همسری لب لوچش اویزون شد گفت باز راحت قربون صدقت نرفتم گفتم اشکالی ندارهدست دادم دستم رو بوسید منم میخواستم صورتش رو ببوسم اما نمیشد کع تو کوچه اییییییشصبر کردم ممل اومد خداحافظی کردم اومدم لازانیا مامان 2 رو کشیدم تو ظرف کمی تزیین کردم مامان گذاشت تو راه پله منم در رو زدم همسری اومد برد از ایفون داشتم نگاهش میکردم تا رفت سوار ماشین شد زنگ زد حرف زدیم باز تشکر کرد و رفتن منم اس دادم به مامان 2 تشکر کردم بابت خوراکی های خوشمزش ایشونم مهمونی دوره ای بودن بعد که اومد خونه لازانیا رو دید اس داد تشکر کرد همیشه بهم میگن دختر هنرمندم یا دختر باسلیقم اصلا منم خوشم میاد یه وضعــــــــــی عکس به زودی اضافه میشود عشقنامه:زندگی من پیشاپیش سالگرد اولین روز عشقمون رو تبریک میگیم پسمل مــــــــــــن تو زندگیم رو عوض کردی از من یه دختر بااحساس ساختی زندگی کردن باهات ارزومه بیشتر از کل ادمای دنیا دوست دارم بهترین ناب ترین اتفاق زندگیم فردا دختری با مانتوی قرمز قلبی پر از تپش می اید به سوی پسری که با تیپ مشکی پر از استرس روی صندلی نشسته بود...
شنبه 2 دی 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : فافا
سلام عشق من سلام دوستای گل خودم و سلام به اونایی که هی میان اینجا رو میخونن یواشکی میرن اگه پیداتون کنم روز شنبه به تاریخ مذکور من و همسری عازم سفر شدیم از دو شب قبل هم رفته بودم مهمونی وقت نکرده بودم وسایل سفر رو اماده کنم از قبل به همسری گفته بودم میخوام دستپخت شوشوم رو برای اولین بار بخورم ایشونم سوسیس بندری درست کرده بود گفت نمیخواد شما چیزی بیاری خودم همه چی میارم منم لاک زدم با خیال راحت خوابیدم هفت بیدار شدم پریدم دوش گرفتمدیگه تا اماده بشم شد هشت و نیم باز هم فافا خانوم نیم ساعت تاخیر داشت همسری که از این تاخیر داشتنام هیچ اعتراضی نکرده تا حالا از بس اقاست قربونش برم اما خودم از دست خودم کلافه شدم اصلا هرکاری میکنم نمیشه به موقع برم چیپس پفک....گرفتم پیش به سوی همسرینمیدونم چرا دلم شور میزد نفسی گفت چرا ساکتی گفتم دارم دعا میخونم بعد از اینکه دعا خوندنم تموم شد بی هوا زدم رو شونه همسری بلند گفتم چطوری و نفسی پریدیادم افتاد از خونه سه تا بستنی اوردم اولیش رو با همسری دوتایی خوردیم دومیش رو یه کمی من خوردم بقیش رو دادم همسری به زور خورد دیگه واقعا جا نداشتیم بستنی سوم هم داشت اب میشد نفسی زد کنار گفت بندازش بیرون گفتم نه نمیخوام میخورمش حالا جا نداشتم بخورم اما حیفم میومد بندازمش برهباز کردم شروع کردم به خوردن نفسیم گفت به منم بده تا بردم نزدیک دهنش یه گاز بزرگ زد گفتم اخه ایثار تا چه حد بزرگ گاز میزنی تا زودتر تموم بشه من کمتر بخورمقبلش هم شیر کیک خورده بودیم تا برسیم من هرچی میخواستم بخورم میگفت نخوریا سیر بشی غذای من بمونه نخوری دیگه هیچااا به جای موردنظر رسیدیم زیرانداز انداختیم هوا خیلی سرد بود چادر که من بهش میگم خونه کوچیک ما باز کردیم رفتیم داخلش به نفسیم گفته بودم پیک نیک گاز بیاره که چایی بخوریم همونجا سوسیس رو بپزه اما دیگه خونه درست کرده بود جاش سوسیس تخم مرغ هم اورده بود که تو چادر درست کنیم بخوریم دیگه من نذاشتم درست کنه اخه کلی سوسیس بندری درست کرده بود مامان 2 هم از اونجایی که میدونست کوکوسبزی دوست دارم هرسری که تو خونه درست میکنه سرگاز یادی از من میکنه اینسری برام فرستاده بود عشقم کلی وسیله اورد بود بشقاب چاقو چای لیوان نمک نون باگت خیارشور گوجه...صبح هم بربری داغ گرفته بود که اگه سوسیس تخم مرغ درست کردیم با نون تازه بخوریم که جا نداشتیم درست نکردیم یه کمی کارت بازی کردیم من گفتم گشنمه شوشو جونم بساط ناهار رو اماده کرد منم نشسته بودم یه گوشه نگاش میکردم وای نمیدونید انقدر دقیق یکدست باسلیقه سوسیس ها رو خرد کرده بود کیف کردم گفتم خط کش گذاشتی خردشون کردی انقد یه اندازن(همین الان عشقم اومد دم پنجره اتاقم زنگ زد رفتم پنجره رو باز کردم همدیگرو دیدیم یه کمی حرف زدیم رفت خیلی مزه داد)در حین داغ کردن من هی سوسیس برمیداشتم میخوردم تا همسری میخورد میگفتم مال من اینایی که داری میخوری از سهمت کم میشهتا ناهار گرم بشه من دوتا تیکه از کوکوسبزی های مامان رو خوردم همسری باز میگفت نخور سیر میشی سوسیس بندری نمیتونی بخوری دیگه هیچیاااا سفره رو چیندم گفتم برای دوستای عزیزم از سفره عکس بندازم که در لحظه لحظه های این سفر حس کنن با ما بودنهمسری هم دید میخوام عکس بندازم میگفت کوکو رو اینجوری بزار خیار شور اینجا بزار قشنگتر بشه منم گفتم ولش کن همینجوری مثل همیشه باشیم من میخوام عکس یادگاری بمونه بقیه چیزا مهم نیستبعد از عکس انداختن نشستم گفتم من هیچ کاری نمیکنم شما برام لقمه بگیر عشقمم گفت چشم برام یه ساندویچ پر سوسیس درست کرد بعد برای خودش میخواست درست کنه سوسیسش رو کم میذاشت که بقیه رو من ببرم خونه جیگـــــــــــــــــــــــــــر مهربون منمنم براش سوسیس زیاد ریختم گفتم اینجوری بخوری به من مزه نمیده هر گازی که میزدم واقعا بهم میچسبید مزش عالی بود به نفسی میگفتم وای چه خوبه جه خوشمزس کاش این لحظه تموم نشه دیگه چیا بلدی درست کنی همسری هم میخندید میگفت نوش جونت گلم با اینکه سیر شده بودم جا نداشتم اما تقریبا کامل خوردم یه کمی از ساندویچ موند باز عشقم سفره وسایل رو جمع جور کرد منم اصلا کمک نکردم نشستم نگاش میکردم بهش گفتم الان تو دلت داری میگی چرا فافا کمکم نمیکنه خندید گفت بعلـــــه بعلــــه گفتم تازه فهمیدم من غذا درست میکنم شما چه کیفی میکنی بعدا رفتیم خونه خودمون یه روز من غذا میپیزم یه روز شماباز یه کمی کارت بازی کردیم که من بردم کلی حال کردم عشقنامه:وقتی داشتی غذا رو داغ میکردی با دقت برام لقمه میگرفتی نمیدونی تماشا کردنت چه لذتی برام داشت فدای اون یه جفت چشمای قهوه ایت با اون مژه های بلندت بشم مـــــــــــن ادامه مطلب ...
|