خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 429
بازدید کل : 282427
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, :: 20:23 :: نويسنده : فافا

من خیلی خوشحالم که وسط اتاق تکونی هوس پست گذاشتن کردم نعچند روز صبح ها وقتی بیدار میشدم پنجره رو باز میکردم ببینم بوی عید میاد یا نه که بالاخره این بو چند روزِ رویت شده از هواشناسی فافا خونه تکونیمون هم تقریبا تموم شده و من هیچ کمکی به مامان محترمه نکردم خووو چیه خسته بودم کوه میکندم تو دانشگاهاتاق خودم تمیز کاریش از دیوار پاک کردن تا خرده کاریاش با خودمه و فقط فرش رو مامان زحمت شستنش رو میکشه چون منم دوست دارم حتما روزای اخر اسفند اتاقم بوی تاید هاله بده میزارم چند روز مونده به عید تازه شروع میکنم به تمیزکاری و الانم تازه یه سمت دیوار رو پاک کردم بخارشور رو هم مامان خانوم ترکوندن باید با دست دیوار پاک کنمعروسک هامم سری دوم رو مامان ریخت لباسشویی بشوره یه سری بزرگ ها رو هم باید خودم با دست بشورم خیلی سنگین میشن اب میکشن به خودشون کمرم میشکنه تا شسته بشنهمه عروسکام مثل دختر نداشتم میمونن هر سال میگم دیگه امسال جمعشون میکنم اما دلم نمیاد خیلی دوستشون دارم شاید عکسی از بچه هام بعداً گذاشتمشکلکهای پادشاه و ملکهاز بابای بچه ها بگم که الان عروسی تشریف دارن شاید الان درحال رقصیدن باشنراستی تو عید حتما یه پست رمزدار میزارم راجبه ایده ها و قول قرارهایی که من ونفسی برای مراسمامون داریم بگو ایشالا این پست رو باید حتمی بزارم چون ایده ها زیادِ میترسم یادمون بره

هنوز خرید نرفتم نمیدونم چرا امسال حس خرید ندارم از بس دوستام میگن مد طرح های امسال خیلی مزخرف شده ذوقم رو از دست دادم اما باید برای خرید شلوار کیف...برم مانتو رو شاید بعد از عید بگیرم شایدم یه چیزی دیدم خوشم اومد گرفتم کلاً وضعیتی نامعلوم دارمیه مانتویی دارم که دو بار تا حالا پوشیدم زیاد باب سلیقه من نیست چند ماه پیش رفتیم خرید بابا خوشش اومد دیگه منم دلش رو نشکوندم گفتم باشه رنگش اجری روشنِ کوتاه تا بالای زانوحالا اگه مانتو نگرفتم اون رو عید میپوشم از یه مانتوی سفید خوشم اومد بلند بود تقریبا میخواستم با شلوار مشکی کیف کفش مشکی ورنی ست کنم مامان گفت نه این مثل روپوش ازمایشگات میمونهتو گوگل دنبال کارای دستی سفره هفت سین میگردم خودم درست کنم اما نیست یا هست خیلی زشتِ حالا اگه چیز خوشگلی پیدا نکردم مجبورم برم بدم به مغازه جام های سفره هفت سین رو تزیین کنهچقدر یدفعه دلم سفره هفت سین خونه اقاجونم رو خواست یه سفره بزرگ مینداختن از اول تا اخر سفره رو پر از شکلات کشی شیرینی اجیل میوه میکردن منم بچه بودم خیلی شیرینی پفکی دوست داشتم با هر سری مهمونی که میومد منم سه چهارتا شیرینی کِش میرفتم میرفتم یه گوشه تند تند میخوردمهمیشه بادوم هایی که ورمیداشتم نمیدونم چرا تلخ بود بد به زور میخوردم به روم نمیاوردم که تلخِ تا بقیه متوجه کِش رفتنم نشناما الان چی اون سفره جاش رو داده به یه سفره هفت سین کوچولو روی اُپن اشپزخونه الانم شیرینی پفکی هست بادوم هست اما مزه اون موقع ها رو نمیدهبگذریم یه جوری حرف زدم انگار شصت سال رو رد کردم من فافا فقط بیست سال دارمشکلکهای پادشاه و ملکه

اخ جون چهارشنبه سوری هم که داره میاد یکی از روزایی هست که من از نیمه دوم سال روزشماری میکنم برسه یادش خوش اخرین چهارشنبه سوری که من ونفسیم پیش هم بودیم خیلــــــــــــــــــــــــــــــی خیلـــــــــــــی خوش گذشت اون موقع باهم دوست نبودیم اما میدیدم که ترقه رو سمت ما نمیندازه حواسش هست کسی اذیتمون نکنه اما من وقتی میدیدم کسی حواسش نیست کپسولی رو مینداختم سمت نفسی بعدم خیلی ریلکس خودمو میزدم به اون راه چون کوچه شلوغ بود کسی شک نمیکرد من انداختم و من همچنان سربزیری زیرپوستی و کم محلی خودم رو پیش پسرهمسایه نفسمون حفظ میکردمhttp://www.freesmile.ir/smiles/29682_gholi_poshte_parde.gifمامان نفسی هم که همش نفسی رو صدا میکرد دست در جیب کاپشن نفسی میبرد کلی هفت ترقه برمیداشت روشن میکرد و دل ما را میسوزاند چون هفت ترقه نداشتیم و نفسی در دسترس نبود که دست به جیبش بزنیم و برداریمیادمه چهارشنبه سوری اون سال اولین باری بود که من یه کمی ارایش کردم و مامان2 هم یه جوری ما رو برانداز کرد چندبار اصلا معذب شده بودم یه وضعی19482_eva.gifاون سال اولین چهارشنبه سوری بود که من و عشقم پیش هم بودیم چون هر سال بابا ما رو برمیداشت میبرد خونه بابابزرگ منم با دخترعموم که یکسال از من بزرگتر هستش رو به زور راضی میکردم کبریت رو روشن کنه تا من ترقه بزنم اما تا میخواستم ترقه رو ببرم سمت کبریت ایشون خیلی شیک کبریت رو مینداخت میرفت عقب منم ترقه رو نگاه میکردم که یه ذره روشن شده نمیدونستم الان پرتش کنم منفجر میشه یا نه اگه نگهش دارم خودم منفجر میشمشاید یکشنبه یا دوشنبه من با همین دخترعموم بریم خونه عمه تا سال تحویل بمونیم و من باز باید چهارشنبه سوری رو با این ترسو سر کنم البته هیچ مهماتی غیر از یه کپسولی فعلاً ندارمدوست داشتم یه گونی از این مهمات مثل کپسولی بمبک زنبوری...داشتم همه رو میزدم اصلا این صدای منفجر شدن میاد لب من به خنده باز میشه البته دروغ نگم یه کمی میترسمااا اما کیف منفجر کردنشون خیلی بیشتر از ترسشِسمت خونه ما که از الان چند روزه شروع کردن به بمب انداختن از این دست سازا که خیلی صداش زیادِ مامان اون روز میگه نکنه حمله کردن جنگ شده خبر نداریمشکلک های شباهنگShabahangپارسال خونه عمه با خانومای همسایشون از رو اتیشی که روشن کرده بودن پریدیم من سه بار پریدم به نیت خودم نفسی دخترمونهر سال همسری کلی سفارش میکنه که مواظب خودت باش نسوزیو... شکلک های شباهنگShabahangمنم میگم چشم اما اتفاق خبر نمیکند کع پارسال دستم یه کوچولو سوزید اما زودی خوب شدبعضی وقتا یه کارای میکنم که زخمی میشم مثل ترقه بازی بعد همسری در پایان شب میپرسه خوبی دیگه اصلا استرسی میشم چه جوری بگم که کمتر اوج بگیره الانم وقتی میبینه ناخونم برگشته یا دستم رو بریدم اول چشم غره میره بعد میگه الان باید بگیرم بزنمت مواظب نیستی بعد مقداری کم محلی میکنه و در اخر وقتی با قیافه مظلوم من روبرو میشه نازم میکنه connie_wimperingbaby.gifبه احتمال زیاد تا یکشنبه قبل از رفتنم به خونه عمه سه تا پست دیگه خواهم گذاشت فعلا بابای

هورا نوشت:عشقم به طور سورپرایزی امروز ساعت پنج و نیم وقتی در خواب بودم اس داد که یه عالمه برام کپسولی ترقه هفت ترقه خریده میخواستم تو رختخواب منهدم بشم از خوشحالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ممنون جیگمل منsmile

عشقنامه:هر سال وقتی چهارشنبه سوری میرسه خاطرات اولین چهارشنبه سوری که باهم بودیم برام زنده میشه با مرورش خنده رو لبام میشینه چند سالی که از هم دور بودیم وقتی چهارشنبه اخر سال میشد بازم خاطراتش برام زنده میشد یه بُغضی میشت تو گلوم اما الان دیگه با مرورش فقط دوست دارم بخندم چون میدونم دیگه دارمت میتونیم چهارشنبه سوری های بهتر از اولی درکنار هم داشته باشیم

 

 
شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : فافا

سلام به سرور دلمو به دوستای خوب خودم مخصوصا دوستای خاموش گاهی روشنمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز  اصلا دلم تنگ شده بود به اینجا یه وضعی اما خود دلم به اپ کردن نمیرفت حوصله اعصاب نداشتم که دلیلش رو تو پست بعد میگم که کلاً در جریان باشیدالانم که سرحالم چون عشقم رو بالاخره دیدم یعنی از دلتنگی دلی نمونده بود که بخواد تنگ بشه بگذریم یادم میوفته اَشکی میشمخوووووب از ولنتاین بگم دوست داشتم امسال با سالهای دیگه یه تفاوتی داشته باشه و نزدیک دوهفته در سر دنبال کارای خاص میگشتم که تصویب شد امسال تا اونجایی که میشه تمام کارها دست ساز خودم باشه بعد از تهیه کردن وسایل موردنظر شروع کردم به درست کردن کارت تبریک و...که عکسا رو با کمی توضیح براتون میزارم ادامه مطلب ببینیدهمین جا بگم که دوست دارم بدون رمز بزارم اما خوب نمیشه دیگه امیدوارم خواننده های خاموش عزیز درک کننولنتاین جمعه بود من و عشقمم قرارمون شنبه بود از صبح روز جمعه تا شب من مشغول کارام بودم چشماتون رو ببندید و یه عدد فافا رو تصور کنید که بین کلی مقوای رنگی رنگی شیشه شکلات چسب نشسته و یک چشمش به ساعت و دو دستش به قیچی مقوا کاغذکارام افتاد دقیقه نود و با برنامه ریزیم جور درنیومد چون فکر میکردم سرعت دستام خیلی زیادتر از این حرفا باشهصبح شنبه ساعت شش و نیم هفت بود بیدار شدم بقیه کارا رو انجام دادم و مامانی هم در بعضی از قسمت ها به کمک و همکاری شتافتچون میخواستم دست ساز باشه فکر کردم که یه خوراکی درست کنم که همسری دوست داشته باشه اول درست کردن شکلات به ذهنم رسید که فکر کردم احتمال اینکه یه وقت خراب بشه بسیار است باز فکر کردم و نون خرمایی به ذهنم رسید که همسری هم خیلی دوست داره برای بار اول بود نون خرمایی درست کردم تو ظرفی که از قبل تزیین کرده بودم گذاشتم اول به نفسی گفتم ده بیاد اما دیدم یه کمی از کارام مونده نون خرمایی هم هنوز کامل نپخته گفتم یازده بیادخلاصه بعد از اینکه یه دستم داخل ارد نون خرمایی یه دست دیگم داخل چسب چوب بود کاراررو به زور تموم کردم زودی رفتم حموم جینگیلاسیون انجام دادم با یه ساک خوجل موجل بدیو بدیو رفتم پیش عشقمنفسی منُ از دور دید مثل همیشه از ماشین پیاده شد اومد سمتم منم دیدم داره میاد دور زدم از اونور رفتم که مثلا من شما رو نمیشناسمایشونم زود رفت سمت صندلی من وایساد جلوی در گفت تا بوسم نکنی نمیرم گفتم برو نزدیک خونمونه یکی میبینهتا برسیم پارک همیشگیمون من نفسی رو کچل کردم انقدر گفتم نگا نکن داخل ساک ولنتاینُ اما خودم یواشکی دستمو انداختم پشت صندلیم که کادوی نفسی اونجا بود ببینم چه خبره که مُچمو گرفت19482_eva.gif

رسیدیم پارک گفتم پیاده بشیم نفسیم گفت نه همینجا خوبه بد بهم نگاه کردیم دقیقا لبخند جفتمون بهم اینجوری بود من گفتم اول شما بفرما همسری هم گفت نه اول شما کلی سر وصدا کردیم سر این موضوع که اول کی هدیه رو بده همسری به زور متوسل شد اخر گفت بیا سنگ کاغذ قیچی هر کی باخت اون اول کادوشو میدهکاملا استرس رو در چشمای همسری میدیدم اولین بار من بردم ایشون سنگ اورد من کاغذ بد زد زیرش گفت نه قبول نیست سه بار باید بازی کنیماخر دو به سه بردم نفس خان بالاخره قبول کرد کادو رو اول بده اما از اونجایی که من خیلی باگذشتم گفتم اشکالی نداره همزمان کادوهامونو باز کنیم هرکدوم مشغول باز کردن شکلات کارت تبریک دیدن جینگولیامون بودیم تو راه بودیم همسری هی میگفت از صبح هی نگاه میکنم احساس میکنم یه چیزی رو جا انداختم نگرفتم موقع دیدن جینگولیا وقتی نفسی شمع منُ از ساک دراورد گفت ای بابا دیدی گفتم یه چیزی یادم رفته شمع نگرفتمدر حین دیدن جینگولیا به نفسی توضیح میدادم که این داخلش چیه میگفتم با دقت نگاه کنااااا خیلی زحمت کشیدمهمسری هم میگفت بعله بعله دستتون درد نکنه رسید به یه ظرف کوچولو گفت این چرا داغِ در ظرف باز کرد و با نون خرمایی ها مواجه شد زود یکی رو خورد کلی تعریف کرد من میخواستم بردارم نذاشت گفت مال منِ نمیدم منم از تو کیفم نون خرمایی دراوردم خوردم چون داخل ظرف کم جا میشد بقیه رو ریختم توی کیسه فریزر همسری با خودش ببره منم شکلاتم رو قایم کردم گفتم منم بهت از اینا نمیدم همسری هم که مشغول خوردن پاستیل بود گفت منم از اینا بهت نمیدم میخواستم یواشکی یکی بردارم نذاشت دستمُ فشار دادمن وهمسری که اصلا حواسمون به اطراف نبود شده بودیم دوتا بچه ی شش ساله سر به سر هم میذاشتیم اون یکی هی میخواست از خوراکی اون یکی کِش برهاگه یکی ما رو میدید چه فکری میکردکارت تبریک نفسی رو همون اول باز کردم بخونم تاریخ رو دیدم کلی خندیدم پسرم زده بود 92/12/26 گفتم ای بابا بدو بریم خونه کارام مونده سه روز دیگه عید میشه

عشقم گفت کادوها رو اخر باز کنیم خلاصه بعد از کلی شیطونی سروصدا دل سوزوندن همدیگه سر شکلات پاستیل اول همسری کادوش رو باز کرد که یه شلوار جین بود بعد به من گفت چشمت رو ببند منم بستم دستبند رو انداخت به دستم با چشمای بسته دست کشیدم روش حس کردم چقدر اشناس به خودم گفتم وای چقدر سنگین بعد همسری گفت حالا چشمت رو باز کن منم هیجان زده چشمام رو باز کردم دیدم اینکه دسبند نفسی خان هستش که ولنتاین سه سال پیش هدیه دادم بهش همسری هم با دیدن قیافه ماسیده شده بنده هی میخندیدبعد از اینکه خنده هاشون تموم شدیه جعبه قرمز مخملی خوجل بهم دادبعدم دسبندم رو که خیلی به انگشترم میاد انداخت دستمهدیه دادن نگاه کردن جینگولیا کادوی من و نفسم چهل دقیقه طول کشید یدفعه به ساعت ماشین نگاه کردم گفتم وااای ما فقط چهل دقیقه جیغ و داد شلوغ کاری کردیم تازه یه جورایی از قبل از کادوهای هم تقریبا خبر داشتیم وگرنه معلوم نبود این سروصدا شوخی خنده ها تا کی طول بکشه از اونجایی که حدودی رفته بودم شلوار برای همسری انتخاب کرده بودم گفتم بره یه جا بپوشه ببینه اندازس یا نه که اندازه بود یه کمی میگفت تنگِ منم زنگ زدم به مغازه هماهنگ کردم رفتیم فروشنده گفت از این مدل یه سایز بیشتر رو نداریم تموم کردیم اما مدلای دیگه داریم هرچی من به نفسیم مدل پیشنهاد دادم ببینه گفت نه اصلا همین که تو انتخاب کردی خوبه بریم یهو فروشنده گفت اقا خیلی لایک داری شنیده بودم میگن هرچی عشقم بپسنده خوبه اما تا حالا به چشم ندیده بودمخلاصه با همون شلوار فافاپسند برگشتیم519213_800179.gifبعد از اینکه عشقم من رسوند بابای کردیم رفت رسید خونه اس داد گفت الان پاستیل شکلات رو میبینم بهت ندادم ناراحتم نمیتونم بخورم نگه میدارم سری بعد باهم بخوریم هرچی هم من گفتم به شوخی بود بخور منم چندتا دادی تو ماشین خوردم قبول نکرد یکی از هدیه های همسری گلی بود که کلی از ادکلن همیشگی خودش رو بهش زده بود تا چند روز بوی عشقم تو اتاقم میومد من دلم میگرفت که بوش هست اما خودش نه

مامان جون(مادربزرگ نفسیم)عازم مکه بودن مامان2 هم اش پشت پا پخته بود همون روز پخت اش همسری میخواست اش رو بیاره که من به دلایل امنیتیگفتم نه عزیزم ممنون همین که به فکرم بودین کافیه از مامان2 هم تشکر کن اما همسری آش رو فریز کرد دو روز بعد اورد گفت باید عشقم از این اش بخوره اومد اما بازهم به دلایل امنیتی نتونستم برم پایین ببینمش فقط در ورودی رو زدم آش رو گذاشت رو پله ها و رفت منم بدیو بدیو رفتم پشت پنجره اتاقم پنجره رو باز کردم زنگ زد باهم حرفیدیم هی دستم رو تکون میدادم چون پنجره تور داشت منُ نمیدید اما زبونم رو دراوردم گفتم زبونمو نگا نمیدونم چه جوری زبونم رو دیدخداحافظی کردیم همسری میخواست بره درحال دور زدن بود نزدیک پنجره من شد سرش رو خم کرد منُ ببینه همون لحظه یه ماشینی اومد نزدیک بود تصادف کنن همسری که کلا حواسش نبود منم ماشین خیلی نزدیک شد تازه دیدمش اما کاری نمیتونستم کنم از دور خداروشکر به خیر گذشتزنگ زدم به پسلی میگم حواست کجا بود باز نزدیک بود تصادف کنیمیخنده میگه داشتم خانومم رو دید میزدم چیه مگه

عشقنامه:هنوزم بعد از گذشتن ولنتاین هروقت به عکسی که از جینگیلیای ولنتاین برای من گرفتی نگاه میکنم دلم ضعف میره که با اون قد و هیکل مردونت رفتی دنبال این جینگولیا گشتی برای خانومت مرسی عشق من که الان وقتی گفتم دارم پست میزارم با اینکه خوابت میومد صبر کردی تا تموم بشه تا مثل همیشه اولین خواننده پست جدید باشی قربون قدوبالای خواننده اولم بشم


ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...
 
شنبه 17 اسفند 1392برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : فافا

 alan ba yek adad fafaye dar poste khod dar hale paykobi movajeh hastid bande alan daneshga hastam va nafasiimo bd az 22roz mikham bebinam eshgham dare miad dombalam saat 1 kelasam tamom mishe pish b soyeeeee eshghaaaam

 Aya man alan dar tavanam hast ke havasam b dars bashe Ba goshi daram ap mikonam farsi nadare bekhatere hamin farsi ra pas nadashtam

Cheshmam b saate k key vaghte gharar mishe nemidonam chera mesle rozaye aval k gharar dashtim esteres gereftam 

Khastam in lahzehaye ghashange entezar sabt beshe k shod dg man beram sare kelas ba byeshghname:montazere on lahzeiyam k az dor mashino mibinamo ghadamhamo tondtar mikonam ta behet beresamo ba labkhand begi salam golam khaste nabashidoset daraaaaaaaaaaam havartaaaaaa zendegiye man

 
دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : فافا

شونزده روز نفسیم رو ندیدم کلافه ام انگار یه چیزی گم کردم حوصله هیچ کی رو ندارم کم کم داره نفسم میگیره تمام:(

 
جمعه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 18:19 :: نويسنده : فافا

بالاخره خاطره روز اشنایی رسید

این پست رو تقدیم میکنم به عشقم بخاطر تمام صبوری مهربونی عشقی که به خرج داد تا بهم برسیم



ادامه مطلب ...